کد خبر: 1324445
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۴۰۴ - ۰۰:۴۰
روایتی از آغاز و انجام یک ازدواج موفق در آیینه خاطرات نوانتشار همسر زنده یاد آیت‌الله محمدرضا مهدوی‌کنی
پس از جاری‌شدن خطبه عقد نه آرامش که عشق آمد! عقد که جاری شد، چیزی در وجود من فروریخت و نوری در درونم جوانه زد! حالتی که انگار، دیگر آن قدسی کوچک چند لحظه قبل نبودم. با جاری شدن خطبه، آقا محمدرضا وارد اتاق شد. با اینکه اولین بار بود او را می‌دیدم و هنوز کلامی بین ما رد و بدل نشده بود، ولی انگار سال‌هاست می‌شناسمش. خطبه خوانده شد و من آرام نشدم، عاشق شدم! لطف خدا، دعای پدر‌و‌مادر و صفای آقارضا، هر چه بود، کار خودش را کرده بود... 
سمانه صادقی
جوان آنلاین: در دو دهه اخیر، خاطره نگاری همسران رجال دینی و سیاسی در ایران، رواجی چشمگیر یافته است. این امر به تاریخ پژوهان امکان می‌دهد، حیات این شخصیت‌های پرآوازه ومؤثر را از دریچه نزدیک‌ترین شخص به ایشان مورد بررسی قرار دهند. آخرین نمونه از این آثار، خاطرات بانو قدسیه سرخه‌ای، همسر زنده‌یاد حضرت آیت‌الله محمدرضا مهدوی‌کنی است که تحت عنوان «از کیمیای مهر او» و از سوی انتشارات دانشگاه امام صادق (ع) نشر یافته است. با عنایت به این رویداد و همزمانی آن با سالروز ارتحال رئیس فقید مجلس خبرگان رهبری، بخش‌های مربوط به ازدواج و رحلت آن عالم راحل را از این مجموعه مورد بازخوانی تحلیلی قرار داده‌ایم. امید آن که مفید و مقبول آید. 
 سرآغاز
همانگونه که اشارت رفت، اثر روایی- تاریخی «از کیمیای مهر او»، در بردارنده خاطرات بانو قدسیه سرخه‌ای همسر زنده‌یاد آیت‌الله محمدرضا مهدوی‌کنی از چهره‌های شاخص انقلاب و نظام اسلامی است. این مجموعه به همت پیوند سفری تدوین یافته و انتشارات دانشگاه امام صادق (ع)، آن را به چاپ دوم رسانده است. در آغاز این دفتر و در توصیف محتوای آن، به نکات پی‌آمده اشارت رفته است که مروری بر آن در بازنمای فضای حاکم بر این مجموعه، مفید تواند بود:
«زندگی انسان‌های مؤثر، همیشه جذاب و پر از نکات آموزنده است. زندگی آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی (ره) که فرازونشیب‌های زیادی نیز داشته است، از این قاعده مستثنی نیست. مردی که به جز فعالیت‌های علمی و فرهنگی اثرگذار، عرصه سیاست را هم پیموده و در نهایت در مقام علمی آرامش گرفته است و در همه این عرصه‌ها، اخلاق‌مندی را به نمایش گذاشته است. در کنار این مرد، اما زنی زیسته که بلد بوده چطور زندگی کند. همراهی قدسیه سرخه‌ای و محمدرضا مهدوی‌کنی، بستری را خلق کرده که تحمل سختی‌ها را به ازای شیرینی بودن در کنار هم آسان نموده است. زندگی طلبگی، نگرانی‌های مسیر مبارزه، دوری‌های ناشی از زندان و تبعید، خطر‌های کار سیاسی، تنش حاصل از کار دانشگاهی و بیم فقدان در بیماری‌های جسمی، همه نشان از دلهره همیشگی در این زندگی دارد که مودت و رحمت بین این زوج چهره دیگری از آنها را بازنمایی کرده است. شاید در این مسیر، انگیزه‌های مشترک و همدلی، بیش از همه انرژی بخش بوده‌اند. در این تصویرگری کوتاه از زندگی یک عالم دینی - که کمتر روایت می‌شود- شاهد نگاه بلند به زن و خانواده هستیم که اگر این نبود، شرایط برای دختری کم سن و سال برای خوب زیستن و رشد و رضایت فراهم نمی‌شد، اما آنسوی این داستان را نباید نادیده گرفت. زنی هوشمند که برای ساختن یک زندگی با انگیزه‌های تعالی بخش، از هیچ چیز دریغ نمی‌کند و مدام به دنبال یافتن راهی است، تا از کوچه‌های تنگ و گاه تاریکی که مسیر انتخاب شده برای‌شان رقم زده، به سلامت عبور کنند و باز هم حس طراوت در این زندگی موج بزند. اوست که تدبیر می‌کند، چطور خستگی را از تن مرد بگیرد و عشق بدون تکلف را جایگزین کند و در ازای این محبت، حالا مرد است که با تعلیم گام به گام و به اندازه او، شیرینی رشد و توجه را تقدیم می‌کند. دوگانه زن – مرد، همیشه برای همه جذاب بوده و خلق زیبایی کرده است که روایت پیش رو نیز از آن مستثنی نیست. روایتی که سعی کرده تا بدون ورود به جزئیات خسته کننده اقدامات سیاسی یا علمی و حرفه‌ای، رخداد‌های مهم این زندگی را در قالب روابط بین فردی، با کاوش خاستگاه خانوادگی یا اجتماعی به تصویر بکشد. آنچه در این روایت اهمیت دارد، قاب خاطره‌ای دلچسب است که از دغدغه فردی و خانوادگی عبور کرده و به تاریخ این سرزمین گره خورده است...». 
 روز وصل
یکی از خواندنی‌ترین فصول «از کیمیای مهر او»، به ازدواج پرماجرای راوی با مرحوم آیت‌الله مهدوی‌کنی اختصاص دارد. وی در این بخش اذعان دارد که در آغاز، به این وصلت رضایت نداشته و با اصرار اطرافیان آن را قبول کرده است. اما با جاری‌شدن خطبه عقد، شرایط کاملاً تغییر می‌کند و عشقی بین زوجین پدید می‌آید و ماندگار می‌شود:
«در سال ۱۳۱۲و بعد از سفر مشترک پدرم و حاج اسدالله کنی (حاج باقری) به مکه، رفت‌و‌آمد خانواده‌های طرفین نیز ادامه پیدا کرد، تا اینکه پدرم به خاطر فشار‌های اواخر دوره رضا شاه بر هیئت‌های محلی، به این نتیجه رسید که به محله کن برود. جایی در نزدیکی تهران، با محیط خوب و اهالی متدین. روی همین حساب به حاج اسد‌الله گفت: حاجی! یک باغ در کن برای من بخرید، تا هم بتوانم درآمدی کسب کنم، هم تابستان‌ها خانواده‌ام را به اینجا بیاورم. پس از آن بخشی از امورات زندگی پدرم، از همین باغ می‌گذشت. چون نه از سهم امام استفاده می‌کرد، نه بابت ۷۰سال منبر در محله امام‌زاده یحیی (ع)، ریالی دریافت می‌کرد. با خرید زمین در کن، ارتباط دو خانواده بیشتر از قبل شد. آقا اداره تمام امور آنجا را به حاج اسدالله سپرد از نگهداری باغ گرفته تا خرید و فروش میوه‌هایش. ما هم معمولاً سه ماه تابستان را با خانواده در آن باغ سپری می‌کردیم. این دوستی و رفاقت مداومت پیدا کرد، تا اینکه یک روز مادرم گفت: قدسی جان، لباس مرتب بپوش، قرار است از کن میهمان بیاید. پرسیدم برای چه؟ مگر چه خبر شده؟ مادرم گفت: می‌خواهیم شما را نامزد کنیم! دنیا روی سرم خراب شد! آنقدر گریه کردم که: نه فلانی را می‌خواهم، نه الان ازدواج می‌کنم. با هر مصیبت و زحمتی بود، من را به اتاقی بردند که خانواده حاج باقری نشسته بودند. من هم کوتاه نمی‌آمدم. طوری با اخم و اوقات تلخی و گریه وارد اتاق شدم که خودم با دست خودم عیبی به خود بچسبانم، بلکه توی ذوق‌شان بخورد و پا پس بکشند. هر چقدر گفتند: قدسی خانم، بابت درس و مشقت مشکلی نیست، می‌توانی هرچقدر خواستی ادامه بدهی، دلم راضی نمی‌شد که نمی‌شد! ۱۱سال و چند ماه بیشتر نداشتم. کلاس ششم را تازه شروع کرده بودم. از طرفی هم، خواهر بزرگ‌ترم محبوبه، هنوز ازدواج نکرده بود. از همه سخت‌تر، ترس اینکه من را به قم ببرند و از خانواده دور شوم، باعث می‌شد دلم راضی به این وصلت نشود، اما کار از کار گذشته بود! این دو خانواده، خیلی سال بود که دل به دل هم داده و با هم وصلت کرده بودند! انگشتر و لباسی که برایم آورده بودند، هدیه کردند و رفتند. 
سال ۱۳۳۷ و حدود یک ماه بعد از بله بران، مجلس عقدکنان برپا شد. بر خلاف خیلی از اطرافیان و بستگان که چندان راضی به این وصلت نبودند و ترجیح می‌دادند من درسم را بخوانم و بزرگ‌تر شوم، ولی مادرم آن جوان طلبه روحانی را عجیب دوست داشت و در آن یک ماه مدام در گوش من خواند: قدسی‌جان، این جوان پسر خوبی است. از او تعریف می‌کرد که وقتی به کن می‌رفتند، حاج اسدالله به عنوان تحفه، انجیر و انار بار قاطر می‌کرد و از باغ برای ما می‌فرستاد. بار را دو برادر می‌آوردند. مادرم می‌گفت: این پسر سنی نداشت، شاید هشت نه ساله بود، اما چشمش را بلند نمی‌کرد. مؤدب و سربه راه بود. آن موقع نمی‌دانست شاید روزی دامادش شود، اما خیلی دوستش داشت و به همین خاطر، تا آخر پایش ایستاد. آقا (پدرم) هم گفته بود: خانم، به نظرم این وصلت خوبی است، خیال‌مان راحت است، دخترمان را به خانواده‌ای می‌سپاریم که از قبل می‌شناسیم. پدرم اخلاق و سواد او را پسندیده بود و از اینکه درس طلبگی می‌خواند، خوشش می‌آمد. روز مراسم عقد آمدند، تا مرا برای مجلس آماده کنند. باز همان بساط بود، ناراحتی و گریه امانم نمی‌داد. آقا، از آسید صادق لواسانی، پسر عموی مامان خواست، تا خطبه عقد را بخواند. غلغله‌ای بود در خانه محله امامزاده یحیی (ع) و آسید صادق لواسانی با آن نفس پاکش، خطبه را جاری کرد. برای این وصلت، دعا و اظهار خرسندی کرد. عقد که جاری شد، چیزی در وجود من فروریخت و نوری درونم جوانه زد! حالتی که انگار، دیگر آن قدسی کوچک چند لحظه قبلش نبودم. با جاری شدن خطبه، آقارضا وارد اتاق شد. با اینکه اولین بار بود او را می‌دیدم و هنوز کلامی بین ما رد و بدل نشده بود، ولی انگار سال‌هاست می‌شناسمش. خطبه خوانده شد و من آرام نشدم، عاشق شدم! آنقدر عاشق که روزی در همان حال و هوای بچگی، وقتی کنار حوض مشغول بازی بودم، یکی از خواهرهایم وارد حیاط شد و رو به مامان گفت: ببین افتخار‌السادات، می‌خواهی این قدسی بچه را شوهر بدهی؟ همان شد که شد. من دیگر در حیاط بازی نکردم و از عالم کودکی کنده شدم. نمی‌دانم آقارضا چطور خبردار شد من میل چندانی به این وصلت نداشتم و به اصرار پدرم سر سفره عقد نشستم. وقتی فهمید، از من خواست از ته دل نظرم را بگویم. من مدام می‌گفتم راضی هستم، اما دلش راضی نبود. چندین بار خودش خطبه عقد را خواند و بله را از من گرفت و هر بار اظهار رضایت من، بیش از قبل بود. لطف خدا، دعای پدرومادر و نفس گرم آسید صادق لواسانی و صفای آقارضا، هر چه بود، کار خودش را کرده بود...». 
 روز جدایی
رحلت آیت‌الله در مهر ۱۳۹۳ - که درپی یک اغمای چهارماهه روی داد- موضوع یکی از آخرین فصول این اثر خواندنی است. عشقی که در سال ۱۳۳۷ کلید خورد، تا بعدازظهر ۱۴ خرداد ۱۳۹۳ و در طول ۵۶ سال زندگی، نه تنها فرو ننشسته که رو به زیادت نیز نهاده است. چیزی که از لابه‌لای کلمات پی‌آمده، کاملاً احساس می‌شود:
«در روز ۱۳خرداد ۱۳۹۳، به مراسم عقد یکی از اقوام دعوت شده بودیم. دقیقاً روزی بود که در تهران، طوفان خیلی شدیدی آمد و تعدادی درخت را شکست. وقتی به خانه برگشتیم، دیدیم یک درخت بزرگ وسط حیاط شکسته. قلبم ریخت. یاد خاطره فوت حاج‌اسدالله در کن افتادم که همزمان با فوتش، درختی تنومند در محله‌شان شکست و این برای من نشانه خوبی نبود. فردایش قرار بود، تا در مراسم سالگرد رحلت امام خمینی شرکت کنیم. همان شب عبای شیری رنگ و قبای طوسی روشن و مابقی وسایلش را آماده کردم، اتو کشیدم و گذاشتم کنار. نمی‌دانم اگر آن شب می‌دانستم که این آخرین باری است که برای راهی کردنش عبا و قبایش را حاضر می‌کنم، کدام‌یک را انتخاب می‌کردم؟ شاید هیچ‌کدام. خودش هم، مشغول پیچیدن عمامه سفیدش شد. همیشه با دقت و وسواس خاصی، این کار را انجام می‌داد. فردای آن روز قبل از رفتن، به عادت همیشه یک دستمال کاغذی برداشت، کمی عطر رویش پاشید و گذاشت داخل جیب سمت راست قبایش. انگشتر عقیقش را به دست راست انداخت و با همان عصای چوبی همیشگی، همراه من و سعید سوار ماشین شد. در تمام مسیر پرترافیک تا بهشت‌زهرا، مدام در دلم می‌گفتم: حاج‌آقا! کاش در خانه می‌ماندی و در این گرما راهی نمی‌شدی! ولی جرئت به زبان آوردنش را نداشتم، چون جوابش را هزار بار بیشتر از خودش می‌دانستم. حاج آقا همیشه آخرین توصیه امام، در ساعات پایانی عمرشان را تکرار می‌کرد و آن تأکید ایشان بر حفظ وحدت بود و مراسم هر سال سالگرد ارتحال امام را نیز نمادی از تحکیم این وحدت می‌دانست و حضور در آن، برایش از اهم امور بود. به حرم که رسیدیم، محافظان حاج آقا را به جایگاه بردند و من هم وارد بخش بانوان شدم. با خانواده امام سلام و علیکی کردم، فاتحه‌ای خواندم و در گوشه‌ای نشستم. محو تماشای انبوه جمعیتی شدم که از دور و نزدیک آمده بودند تا حرم امام را مثل نگینی در آغوش بگیرند. سخنرانی رهبر معظم انقلاب تمام شد. کمی مانده بود به پایان مراسم، که بلند شدم، با آشنایان خداحافظی کردم، تا دیر نرسم و بقیه معطل من نمانند. با زحمت از میان انبوه جمعیت، خودم را رساندم به محلی که با راننده هماهنگ کرده بودیم. ولی در آن سیل جمعیت، راه برای ماشین نبود. خیلی از دوستان و آشنایانی که رد می‌شدند، خواستند تا مرا برسانند. تشکر کردم و گفتم: قرارمان با حاج آقا همینجاست، بروم نگران می‌شود. تلفن همراه با خودم نبرده بودم که معطل صف تحویلش نشوم. خیلی دور و اطراف را گشتم. چند باری بر لبه جدول نشستم و بلند شدم، ولی خبری نشد که نشد. یک ساعت و نیم منتظر ماندم! چند دقیقه نگذشته بود که یکی از دانشجو‌های قدیمی دانشگاه با همسرش من را شناخت و، چون دیگر راهی نداشتم، همراهشان شدم. آنها هم زحمت همراهی مرا، تا منزل کشیدند. خوشحال شدم و کمی آن کلافگی و خستگی را فراموش کردم. وقتی به منزل رسیدم، دیدم ازدحام جمعیت دور ماشین، هوای گرم خرداد و ناراحتی قلبی، کلافه‌اش کرده است. بعد از چند بار زنگ زدن به این طرف و آن طرف، وقتی نتوانسته بود من را پیدا کند، سعید را با ماشین همانجا گذاشته و خودش با محافظان به خانه برگشته بود. وقتی مرا دید، با نگرانی پرسید: کجا بودی خانم؟ با این حالم و آن هوای گرم، جایی نبود که به دنبالت نگردیم! خیلی نگران شدم. گفتم: من هم یک ساعت و نیم منتظر ماندم و دست آخر به لطف خدا، با یکی از دانشجو‌ها به خانه رسیدم. شما رنگ به صورت نداری، الان ناهارت را حاضر می‌کنم. گفت: نه، من هنوز نمازم مانده، بخوانم و می‌آیم. سریع یک دوش گرفتم. رفتم به آشپزخانه و مشغول درست کردن املت شدم. نمازش که تمام شد، با هم ناهار خوردیم. از اینکه تنها و معطل مانده بودم، خیلی ناراحت بود و ماجرا را پرسید. از آن دانشجوی قدیمی و همسرش گفتم. کمی حالش بهتر شد. بعد از غذا، به عادت همیشه رفت تا کمی استراحت کند و عصر به مابقی کارهایش برسد. تلفن خانه زنگ خورد، زهیر، پسر مریم بود. می‌خواست قبل از برگشتن به قم، پدربزرگش را ببیند. ولی حاج‌آقا گفت، خسته است و نیاز به کمی استراحت دارد، بماند برای یکی، دو ساعت بعد. ظرف‌ها را شستم و آشپزخانه را مرتب کردم. خیلی خسته بودم، من هم رفتم کمی استراحت کنم. به محض باز کردن در اتاق، دنیا روی سرم خراب شد! دیدم حاج آقا رو به قبله، روی زمین افتاده. هر چه صدا زدم، جواب نداد. انگار صد سال است، به خواب رفته. نمی‌دانم چطور شماره مریم را گرفتم و فقط فریاد زدم: مریم، بابا، بدو. دویدم سراغ باغبان و پاسدار‌ها را خبر کردم. پنج‌دقیقه نشد که حاج‌آقا را بردند به بیمارستان بهمن. خانه مریم تا ما، پیاده راهی نیست. دامادم ابراهیم به همراه زهیر و مریم نیز سریع خودشان را رساندند. تا بیمارستان راهی نبود، ولی برایمان یک عمر گذشت! از شدت هول و هراس، لرزش بدنم قطع شدنی نبود. به بیمارستان که رسیدیم، از پاسدار‌ها سراغ حاج‌آقا را گرفتم و گفتند به اتاق احیا منتقل شده‌اند. خدا را قسم می‌دادم که همسرم را به من برگرداند. کمی بعد سعید و مهدیه هم که در راه دماوند بودند، خودشان را رساندند. یک پرستار به ما نزدیک شد و گفت: شکر خدا احیا شدند! انگار دنیا را به من داده بودند. بعد از یک عمل کوتاه، او را به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل کردند. بیرون بخش مراقبت‌های ویژه، انگار نه یک شیشه که یک سد بینمان بود و دستم از او کوتاه. در آن طرف شیشه، یک عمر علم و صبر و صلابت را می‌دیدم که آرام خوابیده و این طرف خودم را بی‌تاب، چگونه باید دوری‌اش را دوام بیاورم. قسمش می‌دادم اگر راضی به اشک و آه و ناله من نیست، برگردد و این قلب پاره پاره را جمع کند. دکتر‌ها گفتند، شب باید در بیمارستان بماند. از خودش قول گرفتم، این یک شب، دو شب نشود ولی دلم شور می‌زد. این‌بار با همیشه فرق داشت. نمی‌دانستم که قرار است بیشتر از چهارماه، من حرف بزنم و جوابی از او نشنوم و من هنوز از خودم می‌پرسم، در آخرین قنوت نمازت چه گفتی و چه خواستی؟...». 
 کلام آخر
زندگی عالمان شیعی، سرشار از الگو‌های تبیین نشده، از تعامل سازنده با همسر و فرزندان است. این امر در حیات چهره‌هایی، چون امام‌خمینی، علامه سید محمدحسین طباطبایی، آیت‌الله العظمی محمدتقی بهجت، آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی، آیت‌الله مجتبی تهرانی، آیت‌الله محمدرضا مهدوی کنی و... به نیکی مشاهده می‌شود. با این همه این مهم، با استفاده از ابزار‌های تبلیغی و رسانه‌ای، به درستی مورد بازنمایی قرار نگرفته است. باشد که انتشار آثاری از قبیل «از کیمیای مهر او»، به تبلیغ و توسعه اینگونه سرمشق‌های رفتاری مددرسان باشد.
برچسب ها: مهدوی کنی ، علما ، مراجع
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار